ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

تولد موش مامان

جمعه ۱۵دسامبر ،تولد ساینا موش موشی رو با دو روز تاخیر گرفتیم . طفلی بچم از روز سه شنبه صبح مریض شده بود .ویروس بدی بود ولی شکر خدا دیگه پنح شنبه حالش بهتر شده بود و جمعه کلا خوب بود فقط از تو بغل من بغل هیچ کس نمیرفت . سارا خوشکلم هم خیلی واسه تولد ساینا ذوق و شوق داشت و کلی من رو تو تزیین خوراکی ها کمک کرد . شکر خدا تولد خوبی بود و به همه خوش گذشت .ساینا هم کلی با کیک خودش خوش گذروند البته خیلی هم اسمشش نکرد . ساینا قبلا برای چند ثانیه کوتاه می ایستاد ولی شنبه شب قبل از خواب کلی من رو سوپرایز کرد خیلی خوب و صاف و نسبت به قبل طولانی وایستاد .خودشم ذوق میکرد .دیروز هم تونست چهار تا قدم از پیش مبل بیاد پیش من .سارا کلی ذوق میکرد .فکر کنم...
27 آذر 1396

ساینا گلی تولدت مبارک

امروز تولد ساینا جوجه بود ولی طفلکم ویروس گرفته و از دیروز حال ندار شده .امروز بردیمش دکتر .طفلک خیلی گریه و بی تابی میکرد .تازه حدود یک ساعتی میشه که یه مقدار حالش بهتر شده و بعد از شیطنت کردن با سارا عسلی ،خوابش برده .تولدش رو قراره جمعه بگیریم یعنی دو روز دیگه .امیدوارم حالش خوب خوب بشه تا اونموقع . ساینا با اینکه یه مدتی هست میتونه وایسته ولی معمولا اینکار رو انحام نمیده  مگر اینکه حواسش نباشه .گاهی هم یه بوس صدا دار میکنه که من بهش میگم ار کیس . ان شالله روز جمعه حسابی به هممون خوش بگذره ،مخصوصا با سارگلم و ساینا جوجه
23 آذر 1396

یکسال گذشت

روی کاناپه ی تختخواب شو دراز کشیدم و گهواره ی خالی دختر کوچولوم هم کنارمه .کمرم درد میکنه .انتظار توام با اضطراب امشب سهم من و اسمعیل . همه ی وسایلی رو که فکر میکنم تو بیمارستان ممکن لازم بشه برداشتم حتی چیزهایی رو هم اضافه محض احتیاط برداشتم که تو این برف و سرما ،اسمعیل مجبور نشه بیاد خونه دوباره .البته اسمعیل که همش میگه راهی نیست که هر وقت لازم شد چیزی میام از خونه میارم .ولی من به خاطر برف و یخبندان ترجیح میدم کمتر رفت و امد کنه اسمعیل .فردا صبح باید شش و نیم صبح زنگ بزنم بیمارستان که ببینم حرکت کنیم یا اینکه یه کوچولو دیرتر راه بیفتیم .از خدا میخوام که همه چیز به خیر و خوبی پیش بره و خاطره ی خوبی از بیمارستان کامنیونیتی مدیکال سنتر داشت...
21 آذر 1396

سارا قشنگم سنتا و توس فری رو شناخت

اون روز تو فروشگاه والمارت یه سنتا بود که بچه ها باهاش عکس میگرفتن ،چند رور قبل هم تو سات گیت مال .هر دو بار به سارا گفتم دوست داری با سنتا عکس بگیری ؟گفت :نه ،من دوست دارم با سنتای واقعی عکس بگیرم . دیشب ازمن پرسید مامان سنتا واقعیه یا مامان و بابا ها به جاش هدیه میارن واسه بچه ها؟ جواب دادن به این سوالش برام خیلی سخت بود .بهش گفتم از معلمت بپرس چون اونا در مورد سنتا بهتر میدونن .جوجه میگفت خوب فکر کن ببین یادت میاد پارسال تو برام هدیه رو گذاشتی یانه .خلاصه قرار شد از معلمش بپرسه .امروز که برگشت خونه گفت معلمم گفت نمیدونم .فکر کنم نخواسته بود اونم مثل من که ذهنیت سارا خراب بشه .خلاصه با اسمعیل دو تایی بهش توضیح دادیم که سنتا واقعی نیس...
14 آذر 1396

اولین ایستادن ساینا

الان ساعت دوازده شبه و ساینا بعداز دو سه ساعت خوابیدن بیدار شده ،انگار که صبح شده براش .خوشبختانه سارا هم فردا تعطیل و داره باهاش بازی میکنه . امروز برای اولین بار ساینا دستاش رو از پای من رها کرد و حدود پنج ثانیه ایستاد .کلی ذوق کردیم براش.
1 آذر 1396
1